سفارش تبلیغ
صبا ویژن
روان شناسی و مشاوره
 
داستان یک مراجع در مرکز مشاوره

 

در خانه ای بزرگ شده ام که محبت و صمیمیت بین والدینم به چشم نمی خورد ، تا می توانستند به یکدیگر فحش می دادند و بددهنی می کردند و سرهرچیز کوچکی دعوا راه می انداختند. پدرم بیمار بود و نمی توانست کار کند و خلاصه اینکه اعضای خانواده ام نسبت به یکدیگر ، مثل بیگانه بودند.

همین مسائل باعث شد تا از خانه گریزان شوم. دنبال یک دوست می گشتم تا بهش تکیه کنم و عقد ه های دلم رو پیش او خالی کنم. از خانه و اعضای پرخاشگر آن ، بیزار بودم و وقتی از مدرسه خارج می شدم ، آرزو می کردم که هیچوقت به خانه نرسم. مدتها از این ماجراها می گذشت تا اینکه و قتی کلاس پنجم ابتدایی تحصیل م کردم ، به یکی از همکلاسی هایم علاقمند شدم و روز به روز احساس می کردم به او وابسته شده ام. نفرتم هرچقدر از والدینم بیشتر می شد ، علاقه ام نسبت به دوستم بیشتر و بیشتر می شد.

یک سال از دوستی مان گذشت تا اینکه هردو به کلاس اول راهنمایی رفتیم و مجدداً در یک مدرسه و دریک کلاس ، همراه هم شدیم و من از این قضیه بسیار خوشحال بودم. فضای بد خانه مان باعث شد که پایم به منزل دوستم باز شود ، و همین ارتباط بود که باعث شد زندگی ام به فضایی بدتر تبدیل شود.

چند جلسه ای بود که به منزل دوستم رفت و آمد می کردم تا اینکه با برادر دوستم آشنا شدم و این آشنایی در حد یک سلام و احوالپرسی بود. برادر دوستم خیلی بزرگتر از ما بود و گهگاه نگاههای مرموزی داشت که من این را حس می کردم.

روزی برادر دوستم به من پیشنهاد دوستی و صحبت داد و من هم که همیشه به دنبال محبت بودم ، سریعاً پذیرفتم و قرار شد که از ارتباط من و وی ، کسی حتی دوستم هم باخبر نشود. برادر دوستم خیلی خوب صحبت می کرد و با این کارهاش منو تحت تاثیر خودش قرار می داد. هشت ماه از دوستی بین منو برادر رفیقم گذشت تا اینکه ...

بعداز ماجرای ارتباط جنسی بین منو و برادر دوستم ، احساس وابستگی ام نسبت به او بیشتر و بیشتر شد. به هوای اینکه روزی با من ازدواج خواهد کرد ، در هفته چندین بار با او سکس می کردم ، اما غافل از اینکه نمی دانستم که او مرا فقط برای سکس انتخاب کرده ، و بعدها با دختر دیگری ازدواج نمود.

سالها از آن ماجرا می گذرد و وقتی به گذشته نگاه می کنم ، افسوس می خورم که چرا زندگی من اینطور شد ؟ اگر والدینم آنگونه نبودند که اشاره کردم ، شاید من هم جزو افرادی بودم که به راحتی فریب دیگران را نمی خوردم.   


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط علیرضا نصیرزاده(روان شناس) 88/9/9:: 1:6 صبح     |     () نظر
<      1   2   3   4      
درباره
صفحه‌های دیگر
لینک‌های روزانه
لیست یادداشت‌ها
پیوندها
آرشیو یادداشت‌ها