سفارش تبلیغ
صبا ویژن
روان شناسی و مشاوره
 
پنجره قصه من 1

 

 

 

((‌ پنجره ، قصه من ))

دیگرم دیر شده

قلمم می لرزد ، روی جا پای همه خاطره ها

چشم من می گرید به امید بی سرانجام نگاه

به نگاهی خاموش ، خیره اندر ته آب

آب جاری در باغ .

من به آن پنجره می اندیشم

که شبی باز شد و در جانم ، بوی باران پیچید

و تمام نفسم پرشد ، از بوی دل انگیز امید .

من به آن پنجره می اندیشم .

که در آن شادی یک فصل ، تماشایی بود

و نمای کاجی که به روی سبزترین شاخه آن ،

تخم می زاشت کلاغ .

من به آن پنجره می اندیشم

و به بوی باران و به رعدی که همه باغ در آن روشن بود

زیر آن دورترین کاج کهنسال بزرگ ،

خش خش پای کسی ،

همه هوش مرا با خود برد .

من به آن پنجره می اندیشم .

و به آن صبح که پایان شب آخر بود

پنجره ، آخر تنهایی این مرتد بود

و از آنروز به بعد ،

من بیچاره به خود می گفتم ،

روزها ، پنجره جای من و دیدار من است

دیدن عشق در آب ، و رسیدن در خواب .

من به آن پنجره می اندیشم .

به همان پنجره ای ، که اسیری می رفت تا که آزاد شود

مرغ عشق پیری که پس از تنهایی ،

از همان پنجره سبز ، به بیرون پر زد ،

تا که آزاد بمیرد آرام ، بین سبزی درختان بلند

من به آن پنجره می اندیشم .

و به مهتاب که از عشق به من می تابید ، و به احساس من و دفتر من

من از آن پنجره بر عاطفه عاشق شده ام

من از آن پنجره ، هر فصل تماشا کردم

که بهاری می رفت و زمستان می ماند

و پس از سردی یک برفی پاک ، بر سر و بستر باغ ،

دسته ای سار خبر می آورد ، نوبهار آمده است

و چکاوک می خواند .

من به آن پنجره می اندیشم .

و به آن باغ پر از بوی نسیم

و به یاد آن باغ ،

دفتر خاطره ام ، سبز و تماشایی بود

 

 

 

 

65.76.73.82.69.90.65.45.78.65.83.73.82.90.65.68.69.72     


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط علیرضا نصیرزاده(روان شناس) 89/1/20:: 9:8 عصر     |     () نظر
<      1   2   3   4   5   >>   >
درباره
صفحه‌های دیگر
لینک‌های روزانه
لیست یادداشت‌ها
پیوندها
آرشیو یادداشت‌ها