سفارش تبلیغ
صبا ویژن
روان شناسی و مشاوره
 
چگونگی پیدایش اعتقادات و باورها 1

سال 1323 در حوالی تهران ( کهریزک ) و در خانه سازمانی کارخانه قندی که پدرم در آنجا کار می کرد به دنیا آمدم. پدرم همدانی بود و پس از گذراندن یک زندگی پرماجرا و سکونت در چند شهر مختلف ، به آن محل آمده و در آنجا ساکن شده بود. او کوچکترین فرزند خانواده خود و ثمره یکی از ازدواجهای متعدد پدرش بود. تاثیر زورگویی و آزار پدر و برادران او ، به خوبی در حرفها و رفتارش احساس می شد و آثار شکنجه های ادوار گذشته ، هنوز بر روی نقاط مختلف بدنش باقی مانده بود. پدرم در نوزده سالگی ازدواج ناموفقی کرده بود و از آن ازدواج پنج فرزند داشت اما پس از طلاق ، خانواده و شهر خود را رها کرده و سفرهایش را آغاز کرده بود.

پدرم ، مرد بی اعتمادی بود و به وفاداری زنها شک داشت لذا بدین جهت در سن چهل و یک سالگی ، برای یافتن زنی چشم و گوش بسته و ساده ، به دهات اطراف محل کار خود رفت و مادر مرا را که چهارده سال داشت ، پیدا و با او ازدواج کرد. من کوچکترین عضو خانواده پنج نفری خود بودم. پدرم را خیلی دوست داشتم اما در عین حال به شدت از او می ترسیدم و ترسم از او حتی بیشتر از ترسی بود که از خدا داشتم. به مادرم به جز احساس عشق ، و قدری ترس ، احساس ترحم نیز می کردم. خواهرم دختر زیبا و باهوشی بود و من هم او را دوست داشتم و هم به او حسادت می کردم. با برادرم بیش از بقیه اعضای خانواده ، نزدیک بودم و چون من و او دوست و رفیق دیگری نداشتیم ، در نتیجه تمام اوقات باهم بودیم.

در زندگی ما تضادهای زیادی وجود داشت که اکثرا مرا گیج و سردرگم می کرد. پدرم با آنکه چندان اعتقادی به چیزی نداشت ، ظاهرا مسلمان بود. خانواده اش مذهبی ، پدرش معمم و از سلسله سادات بود. با آنکه اصرار داشت همه ما اصول دین را رعایت کنیم و حتی معلم خصوصی قرآن و شرعیات برایمان گرفته بود ، اما رفتار خودش با آنچه که از ما می خواست ، مطابقت نداشت. خاطرات بدی که این تضادها از همان دوران در من بوجود آورد ، دریچه یکی از راههای ارتباط با خدا ، دنیا و مردم را به رویم بست.

مطلب دیگری که اوایل برایم عجیب می نمود ، سرکوفتی بود که پدرم مرتبا به مادرم می زد و می گفت که او بیسواد ، دهاتی ، گدازاده ، و بی شعور است. به مرور باور کرده بودم کسی که سواد ندارد ، شهری نیست ، از خانواده اسم و رسم داری نمی آید ، پولدار نیست و ظاهر درستی ندارد ، بی ارزش است و قابل احترام نیست. من بسیاری از این خصوصیات را در خودم می دیدم اما سعی می کردم آن را از دیگران مخفی کنم.

ما زندگی دوگانه ای داشتیم. ظاهرمان همیشه مرتب و آراسته بود. به تربیت ، نزاکت و آداب معاشرت معروف بودیم اما در داخل خانه ناسزاهایی که پدرم با لهجه همدانی به ما می داد ، بسیار تاریخی بود و تحقیرهایش تا مغز استخوانمان نفوذ می کرد. گاهی پدرم آنقدر عصبانی بود که می ترسیدم مادرم را بکشد البته از جان خودم هم می ترسیدم اما فکر می کردم که می توانم از دستش فرار کنم. تنها واکنشی که مادرم در اینگونه مواقع از خود نشان می داد ، قهر کردن بود که من هم به مرور آن را یاد گرفتم.

پدرم به همان نسبت که سخت خشمگین می شد ، عشق و محبتش هم پر حرارت و صمیمی بود. بعضی از اوقات در موقع شرابخواری ، وقتی روی زانویش می نشستم و دستهایم را به گردنش می انداختم ، کاملا عشق و محبتش را احساس می کردم. آن لحظه ها ، بهترین لحظه های زندگی ام بودند و دیگر از هیچ چیز نمی ترسیدم و با آزادی کامل ، شیطنت می کردم و نقل مجلس می شدم.

از همان دوران سعی می کردم مثل پدرم باشم و بعضی از کارهایی را که او می کرد ، تقلید می کردم. خواهرم را با آنکه از من بزرگتر بود ، کتک می زدم و همان رفتاری را که پدرم با مادرم می کرد ، با او می کردم. خوب می دانستم که کارم از نظر دیگران خطاست اما آنقدر احساس خوبی به من می داد که احساس ترسم ، تحت الشاع قرار می گرفت. باور داشتم که به خاطر آن کارها به جهنم می روم ولی چون فکر می کردم که بعد از مردن به آنجا می روم ، بنابراین زیاد از بابت جهنم ناراحت نبودم اما از پدر و مادرم شدیدا می ترسیدم. احساساتی که از همان دوران در من خیلی شدید بودند ؛ احساس ترس ، درد و حسادت بود. به قدری احساس درد و کمبود می کردم که حاظر بودم هر چیزی را که ممکن بود احساس خوبی به من بدهد و یا باعث فراموشی دردم شود ، امتحان کنم. یکی از چیزهایی که از همان دوران فهمیدم ، این بود که بعضی از کارهایی که به من احساس خوبی می دهند ، از نظر دیگران قابل قبول نیستند و جریمه دارند.      ادامه دارد

از دوستان خواهشمندم نظر بدهند که اگر داستان جالب است ، ادامه اش را بنویسم.


نوشته شده توسط علیرضا نصیرزاده(روان شناس) 89/7/8:: 7:32 عصر     |     () نظر
درباره
صفحه‌های دیگر
لینک‌های روزانه
لیست یادداشت‌ها
پیوندها
آرشیو یادداشت‌ها