سفارش تبلیغ
صبا ویژن
روان شناسی و مشاوره
 
چگونگی پیدایش اعتقادات و باورها 3

یکی از راههایی که می توانستم بوسیله آن از دیگران متمایز شوم و احساس برتری کنم ، زورگویی بود. از همان دوران ، از ترس تنهایی و بی ارزشی ، رهبری را آموختم و همیشه سرکرده عده ای از اطرافیانم بودم اما همیشه از این می ترسیدم که روزی رفقایم بفهمند که چقدر ترسو و توخالی هستم ، بنابراین گاهگاهی از خود تهور و شجاعت نشان می دادم و حتی اگر از کسی هم می ترسیدم ، به خاطر حفظ موقعیتم ، با او دعوا می کردم. در مدرسه به خاطر رفتار ضداجتماعی و کتک زدن بچه های دیگر ، چندین بار پدرم را به مدرسه خواستند و او هم مرا تنبیه می کرد و گاهی هم به مسئولین مدرسه بد و بیراه می گفت.

او سعی می کرد تمام امکانات موفقیت در زندگی آینده را البته تا آنجا که امکان داشت ، برای ما فراهم کند. می گفت: دانستن موسیقی ، یکی از چیزهایی است که در زندگی به انسان کمک می کند بنابراین روزی دست همه را گرفت و برای دادن امتحان ورودی ، به مدرسه موسیقی ملی برد. برادر و خواهرم هر دو در امتحان قبول شدند اما مرا به دلیل نداشتن استعداد کافی ، در مدرسه نپذیرفتند. این مسئله دوباره احساس حقارت را در من بیدار کرد اما در مخفی کردن احساساتم کار کشته ترشده بودم و باظاهر سازی ، سروته قضیه را به هم آوردم. فقط لازم است یادآور شوم که تا سن سی سالگی ، نسبت به موسیقی ایرانی احساس بی علاقگی می کردم و به آن گوش نمی دادم. در مدرسه ، مرتبا شرارت می کردم و وقتی کلاس ششم ابتدایی را تمام کردم ، مدیر مدرسه از این که از دست من راحت شده بود ، اظهار رضایت می کرد.

حال پدرم روز به روز بدتر می شد. در آن دوران ، کسی چیز زیادی از بیماری الکلسیم نمی دانست البته دکترهای پدرم پرهیزهای زیادی به او داده بودند که مشروب هم یکی از آنها بود اما در عین حال به او گفته بودند که کمی کُنیاک عیبی ندارد ! او کُنیاک می خرید و برای اینکه کمتر بخورد ، آن را توی کمد می گذاشت و درش را هم قفل می کرد. ظاهرا روزی یکی دو گیلاس بیشتر نمی خورد اما نمی دانم چرا به آن زودی بطریهای کُنیاکش خالی می شد ! عاقبت ، مشروبخواریهای پدرم باعث سکته های مکرر و سپس خانه نشینی او شد و او قدرت و صلابت خود را به کلی از دست داد. ترس من به مرور از پدرم کمتر شده بود و با آنکه دلم می خواست تلافی گذشته ها را بر سرش دربیاورم اما هنوز احترامش را نگه می داشتم.

زندگی داخلی ما پس از بیماری پدرم ، از گذشته هم بدتر شده بود. تعادل بیمارگونه ای که تا آن وقت به آن عادت کرده بودیم به کلی به هم خورده بود و ما نمی دانستیم با بی قدرتی پدر و مسئولیتی که به عهده مادرمان محول شده بود ، چطور روبرو شویم. خواهرم برای فرار از آن موقعیت بلبشو ، در سن شانزده سالگی با کسی که دوست نداشت ، ازدواج کرد. با احساس کمبود او ، تعادل خانه بیش از پیش به هم خورد.

اکثرا سعی می کردم وقت خود را در خارج از خانه و با دوستانم در کوچه بگذرانم. از رفتن به خانه شدیدا منزجر بودم. وضعمان از لحاظ مالی تعریفی نداشت. حقوق پدرم را به خاطر بیماری و بازنشستگی ، کمتر کرده بودند. با آنکه خرج مشروبخواری او کمتر شده بود ، اما مخارج دوا و دکتر ، جای آن را پر کرده بود.

در کلاس سوم راهنمایی بودم که پدرم دارفانی را وداع گفت. پس از مرگ پدرم ، از هم پاشیدگی خانواده ما علنی شد. مادرم که سالها زیر فشار پدرم و به خاطر بیماری او دچار خفقان شده بود ، شروع به رفت و آمد با خانواده خود کرد و بیشتر وقت خودش را با آنها می گذراند. من و برادرم هم دائما با رفقایمان بودیم و به ندرت به خانه می آمدیم. از لحاظ مالی وضعمان از گذشته قدری بهتر شده بود و چون اکثرا خانه نبودیم ، از مادرمان پول غذایمان را خشکه می گرفتیم و من از این بایت خیلی خوشحال بودم.

در کلاس دهم ، سرانجام روزی پس از دعوایی دیگر با مدیر مدرسه ، آنجا را ترک کردم و به حرف مادر و شوهر خواهرم که اصرار داشتند دوباره به مدرسه برگردم ، توجه نکردم. وقتی از مدرسه بیرون آمدم ، از خوشحالی سر از پا نمی شناختم و از این که مجبور نبودم وقت خودم را در جایی که دوست نداشتم بگذرانم ، احساس آزادی می کردم. با خود فکر می کردم که احتیاجی به مدرسه ندارم و به کمک هوش و ظاهر مناسبم ، می توانم زندگی خوب و خوشی را داشته باشم.

شبی که برای نخستین بار در زندگی در خواستگاری از یک دختر محصل جواب رد شنیدم ، به مشروب پناه بردم. او اولین نامه عاشقانه ای را که در زندگی نوشته بودم ، پاره کرد و من نه به خاطر علاقه به او بلکه به خاطر پاره کردن نامه ، شدیدا ناراحت شدم. با دو نفر از دوستانم هر کدام لیوانی مشروب خوردیم و من پس از افتادن در جوی آب و استفراغ ، به در خانه دختر محصل رفتم و با لگد و فحش ، به جان او افتادم. آن شب اولین باری بود که توانستم خشم و سرخوردگی خود را بی ترس ، نشان بدهم.

یکشب در حال مستی ، اتفاقی برایم افتاد که توازن کاذب زندگیم را به هم زد. آن شب با چند نفر که یکی از آنها همجنس باز بود ، مشروب زیادی خوردیم و پس از ترک مشروب فروشی ، مرد همجنس باز سعی کرد از مستی و بی خودی من سوءاستفاده کند و با آنکه موفق نشد اما به هر حال از این بابت چنان احساس خجالت می کردم که دلم می خواست بمیرم.

آن شب برایم شب بسیار بدی بود. از اینکه موقعیت خودم را بین دوستانم از دست بدهم و آبرویم برود ، شدیدا می ترسیدم. این مطلب بیش از پیش به احساس بی ارزشی درونیم دامن زد و احساس کردم که دیگر در من هیچگونه مردی و مردانگی وجود ندارد.

چند روزی خودم را آفتابی نکردم و با خودم فکر کردم که بهتر است به سربازی بروم تا بلکه سختی های خدمت سربازی ، از من یک مرد بسازد. در اوایل ، دوران سربازی برایم متفاوت و جالب بود. نسبت به خودم احساس بهتری پیدا کردم اما به مرور مثل بقیه کارها از آن خسته شدم. به خاطر فرار از خدمت ، مرتبا زندانی می شدم. اولین رابطه جدی خود را با جنس مخالف ، در این دوران(هجده سالگی) شروع کردم و با دختری نامزد شدم. ما گاهی با هم خوب بودیم و گاهی دعوا داشتیم. چندین بار پس از دعوا و مرافعه هایمان ، تظاهر به خودکشی کردم. مثل این بود که از خودآزاری لذت می بردم. وقتی دوستانم می گفتند آنقدر پاک باخته و عاشقم که به دلیل عشق ، دست به خودکشی زده ام ، احساس برتری می کردم. در بدر به دنبال هویت می گشتم و اگر به عنوان سرباز آن را پیدا نمی کردم ، در عاشقی جستجویش می کردم.    ادامه دارد...


نوشته شده توسط علیرضا نصیرزاده(روان شناس) 89/7/12:: 1:41 عصر     |     () نظر
<   <<   6   7   8   9      >
درباره
صفحه‌های دیگر
لینک‌های روزانه
لیست یادداشت‌ها
پیوندها
آرشیو یادداشت‌ها