سفارش تبلیغ
صبا ویژن
روان شناسی و مشاوره
 
چگونگی پیدایش اعتقادات و باورها 2

در میهمانیهای خانوادگی ، به بساط رنگین مشروبخواری توجه به خصوصی داشتم. حالات مشروبخواران برایم جالب بود و وقتی که مست بودند ، احساس نزدیکی بیشتری با آنان می کردم. از همان دوران فهمیدم که مستی ، آزادی به خصوصی به مردم می دهد. چندین بار در میهمانیها ، باقی مانده گیلاس مشروب دیگران را خوردم که شاید من هم مثل آنها بشوم ، اما آنقدر تلخ و بدمزه بود که دیگر به آن کار ادامه ندادم.

مادرم را خیلی دوست داشتم ، اما او هم شدیدا از سوی پدرم تحت فشار بود و گهگاه تلافی دق دلیهای خودش را سر ما در می آورد ، یا شکایت مان را به پدرمان می کرد و به همین دلیل ما از او هم می ترسیدیم. فقط از دو نفر نمی ترسیدیم ، مادربزرگ و دایی کوچکم و اگر ظرفیت عشقی در من وجود داشته باشد که گهگاه بتوانم از خود نشان دهم ، عشقی است که از این دو نفر آموخته ام. مادربزرگم با آنکه خودش پولی نداشت ، اما هروقت او را می دیدم گوشه چارقدش را باز می کرد و یکی دو سکه پولی را که برایم کنار گذاشته بود ، با مهربانی در کف دستم می گذاشت. او با این کار خود ، آنقدر به من احساس ارزش می داد که هنوز از خاطرم نرفته است.

مادربزرگم به بیماری آسم ( تنگی نفس ) مبتلاء بود و هر وقت که نفسش می گرفت ، در گوشه ای می نشست تا سینه اش آرام شود. در اینگونه مواقع ، همه رعایت حال او را می کردند و کمتر آزارش می دادند. فکر می کنم من هم این عمل را از او یاد گرفته ام زیرا هر چند وقت یکبار به دلایل مختلف بیمار می شدم و بیماری آسم من که هنوز هم با من است ، به احتمال زیاد از همانجا سرچشمه گرفته است. تصور می کنم از همان دوران آموخته ام که بعضی از دردهای روحی خودم را به شکل دردهای جسمی ، نشان دهم و بدین وسیله توجه و همدردیهایی را که به خاطر دردهای روحیم انتظار داشتم و به من داده نمی شد ، از راه نشان دادن دردهای جسمی به دست آورم.

در سن شش سالگی ، پس از ختنه سوران ، فرصت آزمایش آنچه را که از بیماری مادربزرگم یاد گرفته بودم ، پیدا کردم. برای این منظور ، جشن بزرگی گرفته بودند و همه شاد و خوش بودند اما من از آن روز ، خاطره بسیار بدی دارم. مطابق معمول ، بساط مشروبخواری به راه بود و صدای موزیک در همه جا شنیده می شد و همه می گفتند و می خندیدند. هنوز درست نمی دانستم جریان چیست اما گویا در ته دلم می دانستم که قرار است اتفاق بدی برایم بیافتد. آن وقت ها این عمل را استاد سلمانی انجام می داد و هنوز دکتر و بیمارستان ، متداول نشده بود. به مجرد اینکه استاد سلمانی را آوردند ، فهمیدم که جریان چیست. پا به فرار گذاشتم اما به زودی مرا گرفتند و مثل آن بود که مرا به اتاق جلاد می برند. مرا روی زانوهای عمویم نشاندند. استاد سلمانی ، مرد مهربانی بود و سعی می کرد با گول زدن من ، کار را راحت تر انجام دهد. قدری پنبه نشانم داد و گفت که می خواهد از آن استفاده کند اما حرفش را باور نکردم. از ترس شروع به شیون و زاری کردم اما عمویم دست و پایم را محکم گرفته بود و من اصلا نمی توانستم از جایم تکان بخورم. شدیدا می ترسیدم و نفسم بند آمده بود. فکر می کردم که به آخر عمرم نزدیک شده ام. پس از اینکه کار استاد سلمانی به پایان رسید ، عمویم دست و پایم را رها کرد و من به خیال اینکه استاد هنوز کارش تمام نشده است و بقیه کار را بعدا تمام خواهد کرد ، با لُنگ خون آلودی که دورم پیچیده بودند ، شیون کنان دور باغ حیاط ، پا به فرار گذاشتم و آنقدر دویدم که دوباره نفسم بند آمد. من در آن شب سرمای سختی خوردم و دچار بیماری برونشیت شدم.

وقتی مریض می شدم ، مادرم بیشتر به من می رسید و با من بیشتر از برادر و خواهرم ، مهربانی می کرد و پدرم هم دلش می سوخت و مرا به هنگام بیماری ، تنبیه نمی کرد. به طور ناخودآگاه فهمیده بودم که بیمار شدن ، جایزه های خوبی دارد.یادم هست یکبار وقتی پدرم تنبیهم کرده و لباس عید برایم نخریده بود ، مریض شدم و در نتیجه پدرم دلش سوخت و برایم لباس خرید. 

از سال دوم دبستان ، پدرم به تهران منتقل شد و ما در آن شهر ، ساکن شدیم. از اینکه به تهران رفته بودیم ، خوشحال بودم و زندگی شهری برایم جذابیت به خصوصی داشت. به مرور دوستانی برای خود پیدا کردم و مدرسه ، صحنه دیگری بود که می توانستم در آن عرض اندام کنم. از لحاظ درسی ، شاگرد متوسطی بودم و از لحاظ طبقاتی هم در حد متوسط اجتماعی قرارداشتم اما یاد گرفته بودم که خود را بهتر از آنچه بودم نشان دهم.    ادامه دارد....   


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط علیرضا نصیرزاده(روان شناس) 89/7/11:: 12:10 صبح     |     () نظر
<   <<   6   7   8   9      >
درباره
صفحه‌های دیگر
لینک‌های روزانه
لیست یادداشت‌ها
پیوندها
آرشیو یادداشت‌ها