این داستان، کاملا خیالی بوده و ذهنیت نویسنده می باشد و قهرمانان و نامهای آنها، کاملا تصادفی است
=======================================================
تصمیم گرفتم حالا که سیامک هیچ علاقه ای به من ندارد، خودم تغییراتی در زندگی ام حاصل کنم. کارم را مستقل کردم تا بدین ترتیب برای آینده ام که احساس می کردم سیامک قصد دارد ترکم کند، پیش بینی هایی کرده باشم. شغل، پایه ی همه ی کارهایم بود چون به این طریق هم از تنهایی تا حدودی راحت شدم و هم توانستم قدری از احتیاجات مورد علاقه ی خودم را به راحتی و بی منت و گریه تهیه کنم ولی با این حال از سیامک دقاضای فرزند کردم ولی او مخالفت کرد و گفت من از تو متنفرم و چون نمی خواهم تا ابد با تو زندگی کنم، نمی خواهم اثری از این زندگی به جا بماند اما من چند وقتی اصرار کردم تا شاید به این طریق بشود زندگی سردی را که بین من و سیامک سایه گسترده بود، به گرما تبدیل شود.
به هر حال روزی سیامک خواسته و ناخواسته قبول کرد و من باردار شدم و دوران حاملگی ام شروع شد. سیامک با شنیدن حاملگی ام حتی خوشحال نشد، نه تبریکی به من گفت و نه شاخه گلی برایم گرفت! با شروع حامله شدنم، درب امید تازه به رویم باز شد و احساس می کردم تنهایی ام، روزهای آخرش را سپری می کند. سیامک هم هر وقت که خوشی به سراغش می آمد، قدری به من می رسید ولی اکثر روزها طبق سابق با من قهر بود و آزارم می داد. برایش مهم نبود در چه روزهایی به سر می برم حتی به خاطر حاملگی ام، دست از کتک کاریهایش برنداشت.
به هر ترتیبی بود 9 ماه حاملگی را با زحمت تمام کردم و در مدت حاملگی، تمام درآمدم را صرف رسیدگی به خودم کردم، از میوه های خوب و درجه یک گرفته تا، لباسهای مناسب حاملگی، غذاهای مفید و پر انرژی، تهیه ی سی دی و فیلمهای شاد، رفت و آمد با آژانس، مراجعه ی مرتب به ماما، سونوگرافی و پزشک زنان و زایمان.
تا اینکه پسر عزیزم افشین با بهترین وزن، کمترین درد و در موعد مقرر به دنیا آمد. قوت قلب عجیبی گرفتم علی الخصوص که از دانشگاه هم قبول شده بودم و از تولد افشین در مهرماه، همان ماه هم دانشگاهم شروع شد. واقعاً عاشق درس بودم ولی به خاطر تلنگری که در تحصیل داشتم متاسفانه خیلی از درسهایم عقب افتاده بودم و سیامک هم همچنان همکاری نمی کرد و حسرت به دل درس و دانشگاه شده بودم.
سیامک با پرداخت شهریه ام مخالفت کرد و مجبور شدم خودم متقبل شهریه ام بشوم. بعد از 8 ماه، پسرم افشین هم دیگر با شیرم سازگار نشد و مجبور شدم از شیر خشک استفاده کنم. سیامک این را هم درک نکرد و همه چیز را گذاشت به حساب کارم، و هزینه های مربوط به شیر خشک و مای بی بی را به خوبی از سرش انداخت. گاهاً خرید می کرد اما نه همه ی خرید فرزندم را تا حدود 14 ماهگی افشین. تا اینکه سیامک شروع به خرید مای بی بی و شیر خشک برای فرزندمان کرد اما باز هم نه تمام و کمال.
با این اوصاف و مشکلات زندگی، انگیزه ام برای کار بیشتر شده بود چون هم پسرم را مرفه تر بزرگ می کردم، هم مشکل شهریه و رفت و آمد و خرید را نداشتم و هم تنهایی ام را با آن پر می کردم چون ممکن بود به طرف کس دیگری جذب شوم اما کارم مانع از آن می شد.
الان 7 سال از زندگی مشترک من و سیامک می گذرد و حدود 3 ماه است که از هم طلاق گرفته ایم. اتفاقی که همیشه از آن می ترسیدم و متنفر بودم. وقتی زندگی ام را مرور می کنم، می بینم هیچ وجه تشابهی بین من و سیامک وجود نداشت جز عشق اولیه ای که در دلمان بود.
سیامک دیگر همسر من نیست اما دوست دارم مروری داشته باشم که لااقل علت این اتفاق برایم روشن شود. بزرگترین عیب سیامک از نظر من عدم شناخت او از زن بود، او از من انتظار داشت یک زن کدبانوی به تمام معنا باشم، با دست پخت عالی، خانه ای تمیز و زیبا، اما تمام احساسات زنانه ی مرا در من کشته بود به عبارتی او مرا مردوار بار آورده بود، از من می خواست مانتوهای مخصوص پیرزنها بپوشم، از تزئینات و بدلیجات استفاده نکنم، لاک نزنم، ناخن بلند نکنم، موهایم را رنگ نزنم، با مردم با ظرافت و لطافت حرف نزنم، هیچ کلمه ای با اجتماع و مردم رد و بدل نکنم، گریه نکنم، آرایش نکنم، میهمانی فامیلهایم نروم، با دوستانم تفریح نکنم، اما یک زن باقی بمانم!
حتی حرفهای عاطفی و با احساس و گپ بین خودمان را چیزهایی بی خود و کذایی می دانست اما تا صبح می توانست کسی را توبیخ کند و برایش حرف بزند و او را نصیحت کند.
او تمام احساس و ویژگی های زنانه ی مرا از من گرفت و از من خواست یک زن باقی بمانم. هیچ وقت تغییرات چهره و آرایشم را ندید، از غذاها و خانه ی مرتبی که برایش مهیا کرده بودم تشکر نکرد، در جمع دوستان و خانواده از من تمجید ننمود، نشد یکبار دستم را از روی محبت فشار دهد و به چشمهایم نگاه کند و ساده بگوید دوستت دارم. چیزی بهانه نشد که در عرض این 7 سال، برای یک بار او را وادار کند که از من تشکر کند و علاقه ای به من نشان دهد.
پایان بخش دوم داستان...ادامه دارد
داستان یک زندگی(قسمت اول) نوشته ی علیرضا نصیرزاده
کلمات کلیدی: